شبی در نهان خانه ی دل غرق بود...بر یار نامه ای می نوشت.میزبان بود و او میهمان دلش.
نوای تار ، روحش را پرواز و دلش را شستشو می داد.
حزنی زیبا و پرواز گونه بر قلبش می نشاند که با حزن مسائل روزگار تفاوتی عجیب داشت.
آخر از این همه دلگیری و غم میمیرم
پـرم از رنج و شکستن، دل خوش سیری چند
دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم
بعد یه عـــمری عاشقی ، بایـد که از اینــجا برم
من و ببخش که اینروزا ، دستات کمتر میگــیـرم
من و ببخـــــــش که اولِ حــــرفات آخر میـگیـرم
ادامه مطلب ...نه در چشمی نگاه فتنه سازی، نه آهنگ پر از موج صدائی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت، سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود، که زار و خسته سوی آشیان رفت
دردم از دوری یار است ولی
بی کسی بود که هرگز کمرم راست نکرد
رنج ها دید به خود این دل من
لیک جز عشق تو در خواست نکرد