در بی کسی و غربت حقا که هنر کردم
از مستی چشمانش بشکسته پر و بالم
دیدی که به کوی دوست، بی بال سفر کردم
در دلم آشوبی است
بی گمان هیچ نمانده در دل،
خاطره یا که نشان و اثری از یارم
در پی اش خواهم رفت،
غصه شده همراه منو راه ندارم
آن دوست که بود محرم رازم
دشمن شد و بعد از آن دگر راز ندارم