شعری از فروغ فرخزاد

 

 نه امیدی که بر آن خوش کنم دل، نه پیغامی نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی، نه آهنگ پر از موج صدائی


ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت، سحر گاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود، که زار و خسته سوی آشیان رفت

 

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل، نه پیغامی نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی، نه آهنگ پر از موج صدائی


ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت، سحر گاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود، که زار و خسته سوی آشیان رفت


کجا کس در قفایش اشک غم ریخت، کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم، که بانگ او طنین ناله ها بود


به چشمی خیره شد شاید بیابد، نهانگاه امید و آرزو را

دریغا ، آن دو چشم آتش افروز، به دامان گناه افکند او را


به او جز هوس چیزی نگفتند، در او جز جلوه ظاهر ندیدند

به هر جا رفت در گوشش سرودند، که زن را بهر عشرت آفریدند


شبی در دامنی افتاد و نالید، مرو! بگذار در این واپسین دم

ز دیدارت دلم سیراب گردد، شبح پنهان شد و در خورد بر هم


چرا امید بر عشقی عبث بست؟چرا در بستر آغوش او خفت؟

چرا راز دل دیوانه اش را به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟


چرا؟... او شبنم پاکیزه ای بود که در دام گل خورشید افتاد

سحر گاهی چو خورشیدش بر آمد، به کام تشنه اش لغزید و جان داد


به جامی باده شورافکنی بود، که در عشق لبانی تشنه سوخت

چو می آمد زره پیمانه نوشی، به قلب جام از شادی می افروخت


شبی ناگه سر آمد انتظارش،لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟چرا بر ذره های جامش آویخت؟


کنون ، این او و این خاموشی سرد، نه پیغامی، نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی، نه آهنگ پر از موج صدائی 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.