دام نگاه

 سحرم بار دگر  حلقه بزد عشق به در

مژده ای داد که دلدار تو آمد ز سفر

 

 

یار تا جلوه نمود از پس در یک لحظه

همه هستی ز نگاهش به دمی شد ز نظر

 

سحرم بار دگر  حلقه بزد عشق به در

مژده ای داد که دلدار تو آمد ز سفر

 

 

یار تا جلوه نمود از پس در یک لحظه

همه هستی ز نگاهش به دمی شد ز نظر

 

 

از فراقش شده بود این دل من زار ولی

ز وصالش همه غم های دلم گشت به در

 

 

از نگاهش به دلم ریخت شرابی که مپرس

دمی از دل بیچاره نپرسید خبر

 

 

گفتم ای دلبر شیرین نظرم ننمودی

گفت هرگز نکنم بر تو گنهکار نظر

 

 

گفتم آخر نه منم عاشق تو ای صنما

گفت بر عشق نگاردگری بند کمر

 

 

گفتم این من نتوانم که تویی جان و امید

گفت از عشق نگاری چو من ای دوست گذر

 

 

گفتم این دل چو گدایی به درت خواهد ماند

گفت هستی تو گدا شاه کند از تو حذر

 

 

رفت و در دام نگاهش دل عاشق را برد

مانده ام چشم به راهش که بیاید از در 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.